روز .....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز هفتم

قصه ی جدیدی که می نویسم را دوست دارم .شخصیت هایش را می پسندم .حس خوبی است ! 

سرم را گرم کرده ! تمام مدت به اتفاق هایش فکر می کنم و چطور نوشتنش ! چیز خوبی از آب در میاید !(امیدوارم ) 

 

برایم عید با وقت های دیگر فرقی ندارد جز اینکه از تعطیلی و خانه ماندنش بیزارم ! 

خوبی امسال این است که از دو سه روز دیگر باید سرکار باشم و عید خیلی برایم تعطیل نیست !  

 

تمام امروز را فکر کرده ام به یک صجنه ی داستانم . کاش الآن رسیده بودم آنجای قصه که کلی برایش نقشه چیده ام ! 

 

تازگی ها دلم برای کسی تنگ نمی شود . حس می کنم بی حس شده ام به هر احساسی ! مخصوصا احساس دوست داشتن ! حتی قصه ام رنگ نفرت دارد! و من فقط این نفرت را دوست دارم .انگار رهایم می کند . انگار وقتی کسی را دوست ندارم آزادم ! 

یادت هست .گفته بودم دارم ترکت می کنم ؟ می خواهم این کار را زود تر تمام کنم . میخواهم این ترک کردنت تمام بشود برود پی کارش آنوقت برای خودم راهم را بگیرم بروم به نا کجا آباد .به جایی که تو نیستی . هیچ کس نیست  

اما از یک چیز می ترسم  

راستش را بخواهی  

 

 

هر کجا بروم که نباشی ......... خیالت را چه کنم ؟همه جا هست !؟

روز ششم

خودم را بسته ام یه تخت

دارم ترکت می کنم !

دارم ترک می دهم بند بند وجودم را از فکرت !

دارم سعی می کنم نباشی !

هر چند در تک تک لحظه هایم جاری شده ای !

باید روح و جسمم را ترک دهم !

ترک عشق به  تو از ترک تمام دنیا سخت تر است !

تاب می آورم ؟

روز پنجم .

اشک هایم را نخواهی دید !

قول داده ام !

به خودم!

به دلم !

به  خدای خودم !

فقط بگذار و بگذر

دلش را داشته باش

یا تمامش کن یا من این کار را خواهم کرد ......

 


آن شب را تو نبودی  

تو یادت نیست

آن شب بارانی ولیعصر را

آسمان بارانی نبود

چشمان من بود که می بارید بی آنکه تو بدانی

تویی که باید می بودی ؛ نبودی

تویی که سر انگشتانت اشکهایم را پاک می کرد؛ نبودی

من سرم را پایین انداختم

و اشکهایم را فقط زمین خدا دید ....

و تویی که هیچ وقت نفهمیدی

آن اشکها را مسبب تو بودی

دلم بی طاقت شده

اما دیگر اشکی نیست

دلی نیست

هیچ چیز نیست

همه چیز تنها 6 حرف است

ت ن ه ا ی ی

تو بخش نکن من می کشم

تک تک حروفش را می کشم

تک تک درد هایش نصیب من

تو بخند ! 


می شمارم ...... هر لحظه نبودنت را ...... وقتی تمام شد ......دیگر تمامی !!!!!

روز چهارم

تموم شد ! کنکور! تا نتایج بیاد اگه بذارن می شه نفس کشید ....


 

اتاقم رو به نابه هنجار ترین شکل ممکن تغییر دکوراسیون دادم .یعنی الآن تختم وسط اتاقه ! ما بقی رو هم توضیح ندم بهتره ولی من دارم صفا می کنم و این مهمه ! اساسا خوبه که هیچ کس اعتراضی به این روش های مختلف چیدمان اتاق من نمی کنه ! هر چند اعتراض هم کنه یه جمله می شنوه : حریمه شخصیه دوست نداری وارد نشو !!!! 

 

 

داشتم به تو فکر می کردم ! به تو که هنوز اینجا را نخوانده ای ! داشتم فکر می کردم حسودی ام می شود .وقتی حتی به دوست داشتن کس دیگری فکر کنی چه رسد به اینکه دوستش داشته باشی ...... ولی تو نمی فهمی ! 

به خیلی چیزها فکر کردم .... همه می رسند به تو ! اما تو انگار فکر هایت می رسند به دیگران ! انگار راهی به من نداری .... انگار دیگر برایت نیستم .....