بگذار فکر کنم این روز در عمرم محاسبه نشده. عدد ندهم ...

مثل قبل تر ها  روی تختم دراز کشیده بودم و نه خوابم می برد نه دوست داشتم بیدار باشم.  

مثل بچه ها توی شکم مادرشان خوابیده بودم.هر وقت عصبی باشم همین شکلی ام

دلم می خواست تمام فکرهای لعنتی رسوب کرده ذهنم را می انداختم بیرون.  

تمام بدنم می لرزید .  

همه چیز جلوی چشمهایم رژه می رفت . 

بی طاقت شده بودم. 

مثل همیشه ..... 

امشب شب خیلی بدی بود.  

شبی که تمام خیانت یک نفر رو بشود.همه لحظه های دوست داشتنی عمرت هدر برود. همه چیز از دست برود . 

خدایا!  

شکرت ! اما کاش طور دیگری می آزمودیم و طور دیگری درسم می دادی . 

نمی دانم تاب و تحمل دارم یا نه  

کمکم کن  

محتاج توام و لاغیر


 

چه طور می شه در نهایت کثیف بودن بود و زندگی کرد !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد