روز ششم

خودم را بسته ام یه تخت

دارم ترکت می کنم !

دارم ترک می دهم بند بند وجودم را از فکرت !

دارم سعی می کنم نباشی !

هر چند در تک تک لحظه هایم جاری شده ای !

باید روح و جسمم را ترک دهم !

ترک عشق به  تو از ترک تمام دنیا سخت تر است !

تاب می آورم ؟

روز پنجم .

اشک هایم را نخواهی دید !

قول داده ام !

به خودم!

به دلم !

به  خدای خودم !

فقط بگذار و بگذر

دلش را داشته باش

یا تمامش کن یا من این کار را خواهم کرد ......

 


آن شب را تو نبودی  

تو یادت نیست

آن شب بارانی ولیعصر را

آسمان بارانی نبود

چشمان من بود که می بارید بی آنکه تو بدانی

تویی که باید می بودی ؛ نبودی

تویی که سر انگشتانت اشکهایم را پاک می کرد؛ نبودی

من سرم را پایین انداختم

و اشکهایم را فقط زمین خدا دید ....

و تویی که هیچ وقت نفهمیدی

آن اشکها را مسبب تو بودی

دلم بی طاقت شده

اما دیگر اشکی نیست

دلی نیست

هیچ چیز نیست

همه چیز تنها 6 حرف است

ت ن ه ا ی ی

تو بخش نکن من می کشم

تک تک حروفش را می کشم

تک تک درد هایش نصیب من

تو بخند ! 


می شمارم ...... هر لحظه نبودنت را ...... وقتی تمام شد ......دیگر تمامی !!!!!