روز هفتم

قصه ی جدیدی که می نویسم را دوست دارم .شخصیت هایش را می پسندم .حس خوبی است ! 

سرم را گرم کرده ! تمام مدت به اتفاق هایش فکر می کنم و چطور نوشتنش ! چیز خوبی از آب در میاید !(امیدوارم ) 

 

برایم عید با وقت های دیگر فرقی ندارد جز اینکه از تعطیلی و خانه ماندنش بیزارم ! 

خوبی امسال این است که از دو سه روز دیگر باید سرکار باشم و عید خیلی برایم تعطیل نیست !  

 

تمام امروز را فکر کرده ام به یک صجنه ی داستانم . کاش الآن رسیده بودم آنجای قصه که کلی برایش نقشه چیده ام ! 

 

تازگی ها دلم برای کسی تنگ نمی شود . حس می کنم بی حس شده ام به هر احساسی ! مخصوصا احساس دوست داشتن ! حتی قصه ام رنگ نفرت دارد! و من فقط این نفرت را دوست دارم .انگار رهایم می کند . انگار وقتی کسی را دوست ندارم آزادم ! 

یادت هست .گفته بودم دارم ترکت می کنم ؟ می خواهم این کار را زود تر تمام کنم . میخواهم این ترک کردنت تمام بشود برود پی کارش آنوقت برای خودم راهم را بگیرم بروم به نا کجا آباد .به جایی که تو نیستی . هیچ کس نیست  

اما از یک چیز می ترسم  

راستش را بخواهی  

 

 

هر کجا بروم که نباشی ......... خیالت را چه کنم ؟همه جا هست !؟